۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

ما چقدر بی‌شماریم چقدر تنها؟

امسال عید وقتی توی فرودگاه شیراز بودم، به قسمت اطلاعات رفتم که چند خانم جوان در آن نشسته بودند، تا سوالی بپرسم.
از همین نسل انقلاب بودند، با لباس‌های معمولی اداری ولی مرتب و زیبا.
از خانمی که تلفن صحبت نمی‌کرد پرسیدم: پرواز مشهد تاخیر داره؟
گفت: ٬در قلب تاریکی٬ رو می‌خونی؟
کمی گیج شدم. به کتاب توی دستم اشاره کرد. (در دل تاریکی نوشته‌ی جوزف کنراد)
لبخندی زدم و گفتم آره.
گفت: نه تاخیر نداره.
رفتم نشستم و هی دلم می‌خواست بروم و باهاش دوباره صحبت کنم. ولی به چه بهانه‌ای؟دلم نمی‌خواست حرف کلیشه‌ای‌ بزنم.از آن حرف‌هایی که زمان پدر و مادر‌های ما به‌درد می‌خورد ولی الان دیگر بوی گند می‌دهد.
خیلی حال کرده بودم. فکر می‌کردم ما تنها نیستیم. ولی کِی همه می‌فهمیم که چقدر تنها نیستیم؟
با خودم می‌گفتم: پس کی ما همدیگر را پیدا خواهیم کرد؟
امروز یاد اون روز افتادم و می‌بینم که نسل ما دارد خودش و هم‌گروهی‌هایش را پیدا می‌کند.
ما بیشماریم.
ما در این هیاهوی وحشتناک همدیگر را پیدا کردیم و هر اتفاقی بیافتد، دیگر ما تنها نیستیم

هیچ نظری موجود نیست: