‏نمایش پست‌ها با برچسب انگیزه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب انگیزه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

دلبرکان غمگین و خیلی تنهای من


شما بگویید: آیا او ملکه‌ی آرزوها نبود؟

حیف حیف که از دست دادم‌اش.

حیف که خودم خرابش کردم.

وقتی کنارش می‌نشستم و شق می‌کردم نه تنها سرزنش‌ام نمی‌کردبرعکس (دیگران که متهم به شهوت پرستی‌ام می‌کنند) کلی هم خوشحال می‌شد.

هیچوقت به رابطه‌های دیگرم کار نداشت. هیچ اهل وابستگی نبود.

من یک علاقه‌ی شدیدی به پا دارم آن هم نه ران و نه ساق پا، بلکه خود پا و انگشتان پا.

این شکلی:



حالا این آدم یکی از حساس‌ترین نقاط بدنش، انگشت شست پایش بود. حساس‌تر از نوک سینه و گوش!

من هم شست پایش را می‌خوردم و کلی حال می‌کردیم.

بلو جاب را هم خیلی دوست می‌داشت.

شاید اگر آن زمان اینقدر اُپن مایند بودم بد نبود امتحان کنیم که انگشت شستش را بکند توی کونم.

زیبایی که پیش‌فرض ماجرا بود: با پوستی نه خیلی سفید، باسن خوش‌شکل وبزرگ.سینه‌های اندازه. صورت ظریف. چشم‌های شیطون. به به آقا! به به!

منظورم از این تعریفای کلی اینه که با سلیقه‌ی تکاملی من جور بود کلا دیگه

خیلی خیلی طبیعی و وحشی.

خیلی رله و همیشه پایه.

پایه‌ی شیطنت، شلوغ بازی. پایه‌ی سیگار.

پایه‌ی انواع تابو شکنی. به حدی که بعضی وقتها فکر می‌کردم باید مسابقه بدهم تا یک‌وقت تصور خودم به عنوان یک آدم آنارشیست برای خودم کم رنگ نشود.

یک پلی‌امور(فراتک‌مهر) ذاتی و واقعی.

پایه‌ی اینکه بریم توی اتاق، آه و اوه کنیم و جلوی مامان و بابا با پررویی بیایم بیرون و به روی خودمون نیاریم.

فمینست و پایه‌ی فعالیت‌های فمینیستی من.

اوه اوه،چه چشم‌هایی! وقت‌های جنب و جوش همراه با شادی، مثل برف‌بازی یا اذیت کردن دیگران و فرار کردن، نازک می‌شدند در حد چشم‌های ژاپنی‌ها و کنارشان یک چین خیلی ناز می‌افتاد که احتمالا اثر لپ‌هایش بود از شوق خنده‌ی از ته دل. جاااااااااااااااااااااااااااان جااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان که چقدر دوست داشتم. و این موقع چه برقی می‌زد این چشم‌ها.

اول فکر می‌کردم که حیف شد این رابطه. ولی الان که این‌ها را نوشتم، تخلیه شدم و دیدم که نه.

چیزهایی که تو اون مدت تجربه کردیم، یک احساس لحظات ناب بود و فقط برای همان لحظات بود. دوباره نمی‌شود مثلش را ساخت. نباید هم تلاش کرد که ساخت.

آن لحظات را ما ساختیم با خلاقیت خودمان. مثل نوشتن یک داستان یا نمایشنامه. در همه‌ی لحظات دوست داشتیم چنین صحنه‌هایی بیافرینیم. صحنه‌هایی که ویژگی‌های داستانی داشته باشند و نه صحنه‌هایی که کپی لحظات تخمی رمانتیک فیلم‌های هالیوودی باشند.

گونه‌ی آدم‌ها که مثل خودم باشیم(اینجوری اسمش رو می‌ذارم) نیازمند پویایی هستیم. نیازمند تغییرکردن، شناخت و تغییر دادن. خراب می‌کنیم، آتش می‌زنیم و باز می‌سازیم ارزش‌های نوی را.

اگر قرار بود ایستا بشویم با یک خریتی (مثل ازدواج یا رابطه‌ی پایدار)مطمئنا خیلی زودتر از اونچه فکرش رو بکنی، از بین رفته بودیم.

تلاش برای پایدار کردن چنین رابطه‌ای(چه به شکل ازدواج و چه پارتنر) نتیجه‌ای جز از بین بردن آن زیبایی‌ها ندارد. مثل انتخاب بین فیلم‌نامه نویس بودن و بازیگر بودن. همه دوست دارند بازیگر بشوند تا مشهور بشوند، ولی من نمی‌خواهم بازیگر باشم. می‌خواهم خودم باشم و خودم زندگی کنم.

می‌خواهم وقتی دخول دارم می‌کنم همزمان شست پایش توی دهنم باشد. یک جور دخول دوطرفه. و این توی هیچ فیلمی نیامده باشد.

لیسیدن ابروی طرف مقابل به‌ام حال بدهد، با اینکه توی هیچ فیلم پورن یا رومانتیکی نیامده است.

ساختار‌های خودم را بسازم و با آن‌ها زندگی کنم.

آآآآآآآآآآآآآآااه لعنت به تلویزیون لعنت به فیلم تخمی. لعنت به فیلم پورنوی با فیلمنامه(زنده باد دوربین مخفی، زنده باد تخیل). بعد همه‌ی آدم‌ها انگار سکس‌شان را هم با همون فیلمنامه بازی می‌کنن.

در مقابل: چقدر زیباست: «تو گونه‌هایت را می‌چسباندی به اضطراب پستان‌هایم»

برای من که همه می‌گفتند: «اون جور دختری که تو به‌اش فکر می‌کنی اصلا وجود نداره». «کی میاد با این افکارِ تو، با تو باشه؟» «کدوم دختری حاضره . . . ؟»

حالا نتیجه اینه که من مطمئن هستم که چنین گونه مردمانی هم روی زمین زندگی می‌کنند. و بازهم به دنبالشان خواهم گشت تا به‌شان بگویم که «ما تنها نیستیم، دست از مبارزه نکشید».

از جالب‌ترین اشکال مبارزه برای من وقتیه که آرزوها و تخیل‌هات رو از مغزت دربیاری و بری دنبال عملی کردن‌شان. همین که جرات بکنی این کار را بکنی، کلی حال می‌دهد حتی اگر موفق نشوی.


امیدوارم که او بدتر از من فکر نکند.

شاد باشی و پویا عزیزم در تمام لحظات زندگیت

«فروغ فرخزاد»

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

ما چقدر بی‌شماریم چقدر تنها؟

امسال عید وقتی توی فرودگاه شیراز بودم، به قسمت اطلاعات رفتم که چند خانم جوان در آن نشسته بودند، تا سوالی بپرسم.
از همین نسل انقلاب بودند، با لباس‌های معمولی اداری ولی مرتب و زیبا.
از خانمی که تلفن صحبت نمی‌کرد پرسیدم: پرواز مشهد تاخیر داره؟
گفت: ٬در قلب تاریکی٬ رو می‌خونی؟
کمی گیج شدم. به کتاب توی دستم اشاره کرد. (در دل تاریکی نوشته‌ی جوزف کنراد)
لبخندی زدم و گفتم آره.
گفت: نه تاخیر نداره.
رفتم نشستم و هی دلم می‌خواست بروم و باهاش دوباره صحبت کنم. ولی به چه بهانه‌ای؟دلم نمی‌خواست حرف کلیشه‌ای‌ بزنم.از آن حرف‌هایی که زمان پدر و مادر‌های ما به‌درد می‌خورد ولی الان دیگر بوی گند می‌دهد.
خیلی حال کرده بودم. فکر می‌کردم ما تنها نیستیم. ولی کِی همه می‌فهمیم که چقدر تنها نیستیم؟
با خودم می‌گفتم: پس کی ما همدیگر را پیدا خواهیم کرد؟
امروز یاد اون روز افتادم و می‌بینم که نسل ما دارد خودش و هم‌گروهی‌هایش را پیدا می‌کند.
ما بیشماریم.
ما در این هیاهوی وحشتناک همدیگر را پیدا کردیم و هر اتفاقی بیافتد، دیگر ما تنها نیستیم

۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه

آنچه بعضی وقت‌ها به اعتقاداتت می‌ریند

شدیدا معتقدی که وقتی یکی به یکی می‌گی دوستت دارم معنیش این نیست که فردا هم همون احساس قبلی رو داشته باشی.
به همه دوست دخترهات اینو می‌گی که: «اگه الان می‌گم دوستت دارم معنیش این نیست که فردا هم خواهم داشت» و از اونا هم انتظار داری همینو بگن. چون فکر می‌کنی اینجوری انسان‌ها آزادانه‌تر همدیگه رو دوست خواهند داشت و فقط وقتی واقعا همدیگه رو دوست داشته باشن به سراغ هم می‌رن.
ولی یک هو می‌بینی که نمی‌تونی تحمل کنی. حس می‌کنی کم آوردی. دلت می‌خواد عصبانی بشی و ازش بازخواست کنی که چرا دو سه روزه به‌ات زنگ نزده. حس می‌کنی که باید با تو باشه. می‌فهمی؟ باید؟ بخاطر اینکه تو اینجوری بودی یا هستی یا هر چرت دیگه‌ای.
خلاصه اینکه حسابی جلوی خودت و اعتقاداتت کم میاری. و توی آینه که نگاه می‌کنی می‌گی: «عمو جون، ریده‌ای»
می‌دونین بعدش چی می‌شه؟

یک‌هو یادت می‌افته که الان فصل بهاره. و این مغز لعنتی به هر بهانه و دلیلی شده می‌خواد اسپرم پراکنی کنه.
خوب راه حلش دیگه از اینجا خیلی ساده‌اس.

یو دو ایت یورسلف


yeah, you should do it yourself

و بعدش می‌بینم که چقدر رها شدم. هنوز هم از آزاد بودن رابطه‌ام با دوست دخترم راضی هستم و اصلا هم عصبانی نیستم. و فکر می‌کنم که خیلی طبیعی هست که۴ روزه بهم زنگ نزده!

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

اگر حساب یا خرید الکترونیک دارید، حتما بخوانید.

گزارش‌های پارونیوز از خطرات احتمالی خرید عید:
دیروز تاریخ ۲۶ اسفند ۸۷ شبکه‌ی دستگاه‌های خود‌پرداز و دستگاه‌های خرید الکترونیک دچار اشکال فنی شده و عده‌ی زیادی از مشتریان متوجه شدند که پول زیادی از حساب آنها کم شده است.
مراجعه به شعب بانک و مشاهده‌ی عده‌ی زیادی که مشکل مشابه داشتند این امر را تایید کرد. همچنین مسئولین بانک‌ این امر را تایید کردند.
این مشکل اغلب به این صورت رخ داده که مشتری بعد از وارد کردن اطلاعات لازم برای خرید الکترونیکی، با پیام تراکنش ناموفق مواجه شده است و بعد از آن پولی به حساب فروشنده وارد نشده است. ولی کسانی که بعد از آن به صورت‌حساب الکترونیکی خود مراجعه کرده‌اند متوجه شده‌اند که که مبلغ مورد نظر از حساب آن‌ها کم شده است و حتی در مواردی، به دلیل تلاش برای انجام مجدد تراکنش، چند بار پول از حساب آن‌ها خارج شده است.

در صورتی که با حساب الکترونیک خود در روز گذشته خرید کرده‌اید حتما صورت‌حساب الکترونیکی خود را بررسی کنید.

یکی از شاهدان عینی گفت: «کارمندان بانک گفته‌اند اگر برای بررسی مشکل خود نمی‌آمدید، پول شما برگردانده نمی‌شد.!!»

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

جهان سوم

اول:
از این واژه‌ی مشمول خیلی خوشم اومده. یک جور جالبی تو دهن می‌چرخه. من مشمول هستم، مشمول. خیلی حال می‌‌ده. مشمول.
شاید هم یاد میشتولک می‌ا‌ندازه منو که اسم یکی از دخترای همسایه بود، بین بچه‌‌های محل، وقتی ۵ام دبستان بودیم.
دیم:
من: ببین این مدارک رو چه‌جوری باید بفرستیم؟ باید پاکت برگشت مدارک رو بذارم توی پاکت فرستادن مدارک؟
اون: آره، دقیقا.
من: آخه این یکی که باید بره تو اون یکی(البته به قول بابابزرگ گرامی: بی‌معنی!) که از اون یکی بزرگتره!!!!
اون: خوب تاش کن. بزار توش (البته باز هم بی‌معنی)
من: آها، اینم می‌شه!!! چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
من درون: یک لحظه فکر کردم توی آمریکا دارم زندگی می‌کنم!
سیم:
بابا‌بزرگم حتی برای میخ توی دیوار زدن هم می‌گه بی‌معنی!!!
چهارم:
این روزا خواب می‌بینم یک روز قبل از اینکه برم سربازی جنگ شده و بخاطر همین خوشحال می‌شم که سربازی رفتنم رو به تعویق انداختم. (البته شب‌ها بیدارم چون می‌رم مرغداری کیشیک بدم.)

۱۳۸۷ فروردین ۳۱, شنبه

آخر همه‌ی شغل‌ها

وقتی که سینوس پیلونیدالم رو عمل کردم یا اون دفه که واریکوسل رو عمل کردم و به طور معمولی توی جامعه‌ی ما نمی‌شه در مورد این‌ها صحبت کرد، بچه‌ها می‌گفتن که دونده می‌ره می‌گرده فقط کارهایی که هیچ کی نمی‌کنه یا بیماری‌هایی که هیچ‌کی نمی‌گیره رو پیدا می‌کنه وانتخاب می‌کنه.
حالا براتون بگم از شغل جدیدم:
انبار یک مرغداری موش افتاده به شدتی که در عرض ۳ روز ۲۰۰ تا موش با این تله‌های معمولی گرفته شده. بله با همین تله‌موش‌های ابتدایی که خنگ‌ترین موش‌ها هم دیگه گیرش نمی‌افتن. یعنی خودتون دیگه ابعاد فاجعه رو حدس بزنید. این ۲۰۰ تا احتمالا فقط معلول‌های جسمی و ذهنی‌شون بودن.
حالا به یک نفر نیاز بوده که بیاد ترتیب اینا رو بده. و چه کسی بهتر و بی‌کارتر و دنبال کارای عجیب غریب بگرد تر از من؟
-------------------------------------------------------------------------
پ.ن. اگه راه حل خوبی سراغ دارید بگید، چون الان دارم برین استورم(brain storm) می‌کنم برای راه حل پیدا کردن.

پ.ن.۲. حتما این پست رو بخونید. این یکی ساده هستش و دقیقا همون دیدگاهی هستش که من فکر می‌کنم جامعه‌ی ما و بخصوص وبلاگستان بهش نیاز داره.


غرو غاطی


مسیر دویدن امروز من: حدود ۱۰ کیلومتر
کسانی که علاقه مند هستند بیان برای دویدن خبر بدن قبل از ساعت ۳.۳۰

قصابی کودکان رو راه انداختم
یک فیلم هم گذاشتم از یک ختنه واقعی


پیشنهاد می‌کنم این مقاله را حتما بخوانید. متنش کمی سنگین است ولی کمی سختی بکشید خواهید دید که ارزشش را دارد.


۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

مرد جان به لب رسیده

آدم بی‌جنبه می‌دونین به کی می‌گن؟
به من. اینم مدرکش:
از دوشنبه که شروع کردم این اولین لحظه‌ای هستش که پیغام نخونده‌ای توی ریدرم وجود نداره و خیلی خوشحالم از این بابت.
از همه‌ی دوستان هم تشکر می‌کنم که کم مطلب نوشتند و گرنه جدی جدی می‌خواستم کامل خودکشی وبلاگی کنم.









۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

انگیزه

یکی هم که پیدا می شه که فکر می کنی با بقیه فرق داره، زیادی با بقیه فرق داره !!!

مدتیه (مدت زیادیه!) که قراره بنویسم. (اینجا بنویسم!)
اما نمیشه
چون این روزا (روزای زیاد) هیچ چیز جالب نیست
هیچ چیز جدید نیست
هیچ چیز هیجان انگیز نیست
متنوع نیست!

هیچ چیز جز این کیبورد که فارسی نداره آدم رو وادار نمی کنه!


* به یک نفر ناز کش یا ناز خر جهت کشیدن یا خریدن ناز نیازمندیم. (بشریت شانس آورده که من دختر نشدم!)