بعضی آدم ها رو خیلی دوستدار میشم بخاطر اینکه غریب هستند.
ممکن است روشن فکر نباشند. اهل فیلم و کتاب و ... نباشند، ولی غریب باشند.
سال پیش توی زندان، برای اولین بار یک نفر را دیدم که خیلی غریب بود.
و از اون موقع هربار که ماجرایش را تعریف میکنم، کلی گریه میکنم.
آدمهای غریب، آدمهای بدی نیستند. آدمای خیلی خوبی هم نیستند. فقط کار به کار کسی ندارند. و همین، کار دستشان میدهد. همیشه از همه بیشتر سرشان کلاه میره. همیشه از همه بیشتر بهاشان زور گفته میشود و حقشان ضایع میشود.
یک پسر ۳۵ سالهی کُرد بود، به اسم سَردار. توی یک بازداشتگاه بزرگ توی سوریه، وسط حدود ۱۵۰ نفر آدم که وجه مشترک همهشان یک چیز است: دی پورت!!. آدمایی از هر گور مزخرفی تو دنیا که تصور کنی. از مراکش، نیجریه، عراق، ترکیه، لبنان، مصر، اردن، پاکستان، ایران، تایلند و . . ..
سردار هنوز دیپورت نشده بود. مدرکی نداشت که اثبات کند هویتشاش ایرانی است تا به ایران بفرستندش. سفارت ایران هم توی دمشق حاضر نبود هویتاش را تایید کند. سفارت میگفت که باید حداقل شناسنامهاش یا کارت ملیاش یا کپی آنها باشد. سردار با برادرش حرفاش شده بود، و برادرش حاضر نبود این ها را برایش، بفرستد.
سردار فرزند شهید بود. و با این وجود سفارت هیچ برایش مهم نبود. مسئولهای سفارت به قولی به چپشان هم نمیگرفتند. ایران در سوریه(به عنوان کشوری که بیشترین روابط رو با ایران داره) غیر از یک سفارت بزرگ، یک کنسولگری فرهنگی هم داره. در حالی که سفارت نیجریه که یک اتاق کوچیک هست، حتی یک مامور فرستاد که به دنبال وسایل گمشدهی مردماشان برود که جرمشان چاپ دلار سیاه بود. ولی اینها برای هیچ کس مهم نیست.
فکر میکنید که ماجرا همینجا تمام میشود؟ نه:
سردار ۶ ماه توی این زندان بود. البته تا روزی که من آمدم ایران. در بهترین حالت باید ۳ ماه دیگر میماند. زندانی که همه در آن بیشینه ۱ ماه میمانند.
در این زندان حق نداشتی تلفن داشته باشی و فقط میشد از تلفنی که یک نفر مافیای زندان داشت با هزینهی خیلی گران استفاده کنی: ۱۰۰ لیر(= ۲۵۰۰ تومان) برای یک دقیقه تماس. ۵۰ لیر برای هر دقیقه تماس از طرف مقابل.
در این زندان ۱ وعده غذا در روز میدادند و بقیه را باید میخریدی. ولی سردار پولش تمام شده بود.
آرایشگری بلد بود. با ۳ بار آرایش در روز ۱۵۰ لیر به دست میآورد. ۱۵۰ لیر را به شاگرد مافیای زندان که مسئول تلفن بود میداد و حدود ۲ دقیقه و نیم پشت خطهای سفارت منتظر میشد تا بالاخره یکی جوابی بدهد:
- سلام، من سردار . . . هستم، فزند سردارِ شهید . . .. اگه برام کاری نمیکنید، حداقل میشه به یک طریقی با تماس با ایران شمارهی تلفن برادرم را برایم بگیرید که فلان جا کار میکند؟
مرد توی سفارت-: عه!!!؟؟؟ دیگه چیمیخوای؟
همون سفارتی که کارمنداش احتمالا کلی از خایههای این شهدا آویزان شدهاند که به این مقام برسند. و احتمالا همونایی که سالی چقدر زیارت عاشورا و امثالهم میروند.
و سردار میماند با گرسنگیاش. شاید یکی لطفاش بیاید و غذایی به او بدهد. اهل گدایی هم نبود.حتی وقتی که یک چای گرفتم که ۵ نفری (ایرانیها) با هم بخوریم با وجود اینکه دو پسر بچهی تایلندی و مراکشی خودشان را با ما قاطی کردند. او تا تعارفاش نکردم، جلو نیامد.
در حالی که گدایی آنجا خیلی مرسوم بود. بخصوص نیجریاییها هر وقت از کنارت رد میشدند، پول میخواستند یا سیگار.
رفتار و اخلاقاش از آنها بود که میگویند: «کُرد، مَرده.»
این را هم بد نیست بدانید که حتی اگر هویتاش اثبات میشد، بدون پول بلیط از آن زندان بیرون آمدنی، نبود.
توی این زندان عدهای عراقی بودند، با سن حدود ۴۰-۵۰ سال. هیچ کس نمیدانست اینها از کِی آنجا هستند. یعنی از همه پیشکسوتتر بودند. همیشه لباسشان اتو داشت، ریششان تراشیده بود و همیشه برایشان غذای خوب از بیرون میآمد. توی اتاق که ممنوع بود، یواشکی سیگار میکشیدند و یک بار هم دست یکیشان موبایل دیدم.
آنچه ما فهمیدیم، این بود که اینها از رژیم بعث عراق بودند و از فداییان صدام حسین. اگر هویتشان از نظر قانونی مشخص میشد، به عراق فرستاده میشدند و میافتادند گیر آمریکاییها و ابوغریب. بنابراین ترجیح میدادند که در این زندان بمانند و دم نزنند. پول هم زیاد داشتند و همهی نیازهایشان برآورده میشد.
یک روز این بعثیها فهمیدند که، سردار، فرزند شهید بوده! روز بعدش یکی از عراقیها بعد از اصلاح پولش را نداد و وقتی سردار اعتراض کرد، زد زیر گوش سردار و بعد همهی عراقیها ریختند سر سردار. اینقدر کتکاش زدند که بیهوش شد. و آخر سر هم از طرف زندانبان مقصر شناخته شد و جریمه شد.
از آن به بعد هم (شاید راست نباشد اگر بگویم هر روز، ولی) هر چند روز، کتک زدن سردار کارشان بود.
فکر میکنم که آدم ممکنه مثلا تو ایران، خیلی بدبخت باشه. مثلا پول نداشته باشه، گوشهی خیابون افتاده باشه. یک پاش قطع باشه.ممکنه آزادی بیان یا هر آزادی دیگهای نداشته باشه، مامان باباش مرده باشن، دوست دخترش باهاش قهر کرده باشه یا (به قول اون شعر اعتراضی) با یکی که بنز الگانس داره رفته باشه. ولی هیچی بدتر از این نیست که آدم غریب باشه.
سردار غریب بود.
میدونم که قر و قاطی نوشتم، ولی فقط نوشتم تا شاید دلم خالی بشه. بارِش برام خیلی سنگینه.
ممکن است روشن فکر نباشند. اهل فیلم و کتاب و ... نباشند، ولی غریب باشند.
سال پیش توی زندان، برای اولین بار یک نفر را دیدم که خیلی غریب بود.
و از اون موقع هربار که ماجرایش را تعریف میکنم، کلی گریه میکنم.
آدمهای غریب، آدمهای بدی نیستند. آدمای خیلی خوبی هم نیستند. فقط کار به کار کسی ندارند. و همین، کار دستشان میدهد. همیشه از همه بیشتر سرشان کلاه میره. همیشه از همه بیشتر بهاشان زور گفته میشود و حقشان ضایع میشود.
یک پسر ۳۵ سالهی کُرد بود، به اسم سَردار. توی یک بازداشتگاه بزرگ توی سوریه، وسط حدود ۱۵۰ نفر آدم که وجه مشترک همهشان یک چیز است: دی پورت!!. آدمایی از هر گور مزخرفی تو دنیا که تصور کنی. از مراکش، نیجریه، عراق، ترکیه، لبنان، مصر، اردن، پاکستان، ایران، تایلند و . . ..
سردار هنوز دیپورت نشده بود. مدرکی نداشت که اثبات کند هویتشاش ایرانی است تا به ایران بفرستندش. سفارت ایران هم توی دمشق حاضر نبود هویتاش را تایید کند. سفارت میگفت که باید حداقل شناسنامهاش یا کارت ملیاش یا کپی آنها باشد. سردار با برادرش حرفاش شده بود، و برادرش حاضر نبود این ها را برایش، بفرستد.
سردار فرزند شهید بود. و با این وجود سفارت هیچ برایش مهم نبود. مسئولهای سفارت به قولی به چپشان هم نمیگرفتند. ایران در سوریه(به عنوان کشوری که بیشترین روابط رو با ایران داره) غیر از یک سفارت بزرگ، یک کنسولگری فرهنگی هم داره. در حالی که سفارت نیجریه که یک اتاق کوچیک هست، حتی یک مامور فرستاد که به دنبال وسایل گمشدهی مردماشان برود که جرمشان چاپ دلار سیاه بود. ولی اینها برای هیچ کس مهم نیست.
فکر میکنید که ماجرا همینجا تمام میشود؟ نه:
سردار ۶ ماه توی این زندان بود. البته تا روزی که من آمدم ایران. در بهترین حالت باید ۳ ماه دیگر میماند. زندانی که همه در آن بیشینه ۱ ماه میمانند.
در این زندان حق نداشتی تلفن داشته باشی و فقط میشد از تلفنی که یک نفر مافیای زندان داشت با هزینهی خیلی گران استفاده کنی: ۱۰۰ لیر(= ۲۵۰۰ تومان) برای یک دقیقه تماس. ۵۰ لیر برای هر دقیقه تماس از طرف مقابل.
در این زندان ۱ وعده غذا در روز میدادند و بقیه را باید میخریدی. ولی سردار پولش تمام شده بود.
آرایشگری بلد بود. با ۳ بار آرایش در روز ۱۵۰ لیر به دست میآورد. ۱۵۰ لیر را به شاگرد مافیای زندان که مسئول تلفن بود میداد و حدود ۲ دقیقه و نیم پشت خطهای سفارت منتظر میشد تا بالاخره یکی جوابی بدهد:
- سلام، من سردار . . . هستم، فزند سردارِ شهید . . .. اگه برام کاری نمیکنید، حداقل میشه به یک طریقی با تماس با ایران شمارهی تلفن برادرم را برایم بگیرید که فلان جا کار میکند؟
مرد توی سفارت-: عه!!!؟؟؟ دیگه چیمیخوای؟
همون سفارتی که کارمنداش احتمالا کلی از خایههای این شهدا آویزان شدهاند که به این مقام برسند. و احتمالا همونایی که سالی چقدر زیارت عاشورا و امثالهم میروند.
و سردار میماند با گرسنگیاش. شاید یکی لطفاش بیاید و غذایی به او بدهد. اهل گدایی هم نبود.حتی وقتی که یک چای گرفتم که ۵ نفری (ایرانیها) با هم بخوریم با وجود اینکه دو پسر بچهی تایلندی و مراکشی خودشان را با ما قاطی کردند. او تا تعارفاش نکردم، جلو نیامد.
در حالی که گدایی آنجا خیلی مرسوم بود. بخصوص نیجریاییها هر وقت از کنارت رد میشدند، پول میخواستند یا سیگار.
رفتار و اخلاقاش از آنها بود که میگویند: «کُرد، مَرده.»
این را هم بد نیست بدانید که حتی اگر هویتاش اثبات میشد، بدون پول بلیط از آن زندان بیرون آمدنی، نبود.
توی این زندان عدهای عراقی بودند، با سن حدود ۴۰-۵۰ سال. هیچ کس نمیدانست اینها از کِی آنجا هستند. یعنی از همه پیشکسوتتر بودند. همیشه لباسشان اتو داشت، ریششان تراشیده بود و همیشه برایشان غذای خوب از بیرون میآمد. توی اتاق که ممنوع بود، یواشکی سیگار میکشیدند و یک بار هم دست یکیشان موبایل دیدم.
آنچه ما فهمیدیم، این بود که اینها از رژیم بعث عراق بودند و از فداییان صدام حسین. اگر هویتشان از نظر قانونی مشخص میشد، به عراق فرستاده میشدند و میافتادند گیر آمریکاییها و ابوغریب. بنابراین ترجیح میدادند که در این زندان بمانند و دم نزنند. پول هم زیاد داشتند و همهی نیازهایشان برآورده میشد.
یک روز این بعثیها فهمیدند که، سردار، فرزند شهید بوده! روز بعدش یکی از عراقیها بعد از اصلاح پولش را نداد و وقتی سردار اعتراض کرد، زد زیر گوش سردار و بعد همهی عراقیها ریختند سر سردار. اینقدر کتکاش زدند که بیهوش شد. و آخر سر هم از طرف زندانبان مقصر شناخته شد و جریمه شد.
از آن به بعد هم (شاید راست نباشد اگر بگویم هر روز، ولی) هر چند روز، کتک زدن سردار کارشان بود.
فکر میکنم که آدم ممکنه مثلا تو ایران، خیلی بدبخت باشه. مثلا پول نداشته باشه، گوشهی خیابون افتاده باشه. یک پاش قطع باشه.ممکنه آزادی بیان یا هر آزادی دیگهای نداشته باشه، مامان باباش مرده باشن، دوست دخترش باهاش قهر کرده باشه یا (به قول اون شعر اعتراضی) با یکی که بنز الگانس داره رفته باشه. ولی هیچی بدتر از این نیست که آدم غریب باشه.
سردار غریب بود.
میدونم که قر و قاطی نوشتم، ولی فقط نوشتم تا شاید دلم خالی بشه. بارِش برام خیلی سنگینه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر